الهی: برمشام زمردین دستهای آبیت و بر اریکه پر لطافت گونه ات و بر بلندای نگاه سبزت , گستره دلم را میزبان باش تا عطر مستی را در بیکرانه ات نظاره گر باشم.
معبودا:ای نسیم پر طراوت سبزه زار و ای نوازشگر دلهای غمزده دستهایم را به سخاوت نگاهت و ضیافت بسترت و وسعت بیکرانت میهمان کن وجود گرم و گیرایت را بسترم ساز که آرمیدن در نفسهای نورانیت روحی تازه بر هوای طوفانی وجودم را میماند
الها:هرآندم که شمیم پر طراوت باران گونه های غربت زده ام را گاهواره خویش میسازد و شبنم های پر لطافتش تنگنای وجودم را بهاری میکند خاطرم مالامال از یاد تو و نگاه پر مهر توست . صدایت, نگاهت , ضیافت چشمانت, همه را می ستایم 0
الهی :آندم که چشمهای باران خورده ات را بر نگاهم می بندی و بی محابا دیدگانم را طعمه نگاه خود میکنی گویی حسی غریب بر مزار چشمانم سایه افکنده و موجی گران گستره دریای طوفانیم را در مینوردد0
معبودا:آرزوی آن دارم که نگاهت همیشه گره برنگاهم ودستانت پیوسته نوازشگر گیسوانم باشد وستاره وجودم تنها درآسمان بیکرانه دلت سو سوزند.
الها:دیباچه وجودم مالامال از نیاز و آبگینه دلم لبریز از امید به بارانی از رحمت بی منتهایت,
ای سبز جاری در این ویرانه بازار به کدامین زورق امید میتوان داشت که ساحل امید را رهنمونمان باشد و که را میتوان یافت تا مروارید اشک بر دامان پر مهرش جاری ساخت و دستهای پر مهر که را میتوان به یاری طلبید تا اشک از چشمهای خسته مان بزداید ، جز تو ، که بر ویرانه بازار جهان
تنها امیدی, مامن عشقی و سر تا پا نویدی, آفتابی پر ز نجوا , همنشین مستهای خفته بر دریای دردی.
الهی:درتنگنای کوچه های دلم وبرگستره دریای پرتلاطم زندگیم آنجا که امواج هراس برقلب و روحم سایه دارد وراه گریزی نمی بینم ، روبرو دریایی از اندوه ودرد ،پشت سر گودالی از واماندگی ، زیر پا لغزان و دریا پر طپش،
ای سرآغاز شکفتن : جای جای وجودم را جای پای توست
بجز از نسیم زلفت نکنم ترانه خوانی
که تو خود به بزم دریا همه تن ترانه خوانی
من و قمری و ترانه همه یادگار باغیم
گله از زمان چه دارم که مرا تو باغبانی
سفر از تو بر تو کردم که مرا به خود ببینم
عجبا بدیدم از خود رخ کوکب معانی
به شبی که بی ستاره بشدم به گور شبها
نفس از ترانه دیدم چو بهار جاودانی
نگهم ز صبح پر شد نفسی دوباره باید
که طلوعی از تولد بدمد نوای جانی
اگرم کرانه دل همه تن بهار باشد
ندمم به هیچ بامی بخدا قسم به آنی
به شبی نهیب دادم خسی از نفیر شبها
که مرام میزبانی نبود صنم چنانی
نفسی شب از ترانه ؛ به کف آفتاب ژاله
تو و این غروب سوزان ؛ شب تار صد جهانی
نفسم بشارت آمد ؛ که هر آنکه او بسوزد
نفسی دوباره دارد به سرای جاودانی
تو به نزهت نگاهت بکش این لگام دل را
سر هر کران که خواهی بجز این دیار فانی
کسی انگار در پائیز من آرام و بی پروا
بدست ارغوانی شاخه های مهربانی را
تکان میداد
و با شبرنگ آبی پوش به رویاهای زیبای تنم نام ونشان میداد
کسی انگار با بانگی طربزا عشق را در ظلمت ویرانه ام یکباره جان میداد
من پژمرده را زاواز شبنم سوز
بر ویرانه این دشت بی آلاله
این وحشی ترین گرداب بی حاصل امان میداد
کسی گویا مرا در باد میخواند و بزم کوچه های خلوت شعر مرا
با هق هق پروانه های خفته بر گلهای داودی
میامیزد...
غروب......
به روزگار کودکیم غروب برایم تداعی افول بود در آن چیزی نمیدیدم جز بغضی غریب که معنایی سراسر ظلمت و اندوه داشت . شبانگاهان را زودتر می غنودم تا بتوان راه ظلمت کوتاه کنم و طلوع را نظاره گر شوم .
درعنفوان جوانی غروب برایم رنگی از عشق داشت . واژه ای بود که تمام احساسم ، تمام دوست داشتن هایم را بدان میدیدم . گوئی عشقی دیرین را در من زنده میداشت . نگاهش میکردم و قلم بدست میگرفتم و تمام احساساتم را بروی کاغذ مینوشتم و گوئی تنها بهانه ای بود برای نوشتن .
اکنون که به میانسالی رسیده ام غروب برایم مفهومی دیگر است و اینجاست که دانستم غروب تنها راه رسیدن به طلوع است و اگر بتوان از دیوار شکست گریخت میتوان پیروزی را در خود نظاره گر بود و دریافتم که غروب آغاز راهی است که مقصدش جز طلوع نیست .